خدایا به دادم برس ! طاقت این بی طاقتی را ندارم .خدایا دستم خسته است و شعر مرا شلاق می زند. خودم را به دیروز ها سرگرم کرده ام فردای لعنتی به سراغم می اید. از بس تکرار شده ام که تهوع می گیرم . نه صبحگاه ترنم ترانه ای نه شامگاه شبنم خیز خاطره ای . مدام به تار های عنکبوت خیره می شوم و مدام در بستر بیهودگی تب تنهایی ام زیاد تر می شود. این زندگی عرق سگی است . این زندگی زرورق شده تنهایی است . این زندگی به اواخر عمر فاحشه های پیر می ماند. من واقعا از این طپش سردرگم خسته ام . از این زندگانی بی زنبق پاییز گرفته ... .